در روزگاری نسبتاً دور، شماری از دهقانان در شهر «توس»، در بیست کیلومتری مشهد امروزی، زندگی می‏کردند. در آن زمان دهقانان طبقه‏ای مورد احترام و دارای املاک و اموال بودند. آنها می‏توانستند از راه درآمد حاثل از زمین‏های کشاورزی خود زندگی خوب و راحتی داشته باشند.

 در عین حال آنها از نعمت خواندن و نوشتن هم بهره‏ای داشتند و به سنت‏ها و فرهنگ ایرانیان باستان عشق می‏ورزیدند. این افراد، روایت‏های تاریخی و سرگذشت پیشینیان را سینه به سینه از پدر به پسر به نسل‏های بعد از خود انتقال می‏دادند و بیشتر از هر ایرانی  دیگری، از افسانه‏های کهن ایران اطلاع داشتند.


در سال 329 یا 330 هـ. ق، در میان این انسان‏های شریف و وطن‏پرست، کودکی به دنیا آمد که بعدها یکی از بزرگترین شعرای ایران زمین شد. فردوسی در چنین محیطی پرورش یافت و عشق به نژاد ایرانی و آب و خاک وطن و علاقه به نیاکان خود را در خانواده آموخت.

زمانی که هنوز بهار جوانی‏اش نگذشته بود، آوازه و شهرت شاعری درباری به نام «دقیقی»، در خراسان پیچید. در آن

 سال‏ها دقیقی قسمت کوچکی از افسانه‏ های گذشته ایران را به نظم درآورده بود و قصد داشت، این کار را ادامه دهد؛ ولی بعد از مدتی به خاطر بداخلاقی و بدرفتاری با غلام خود، به دست او کشته شد.

 پس از مرگ دقیقی، فردوسی- که در آن زمان چهل سال بیشتر نداشت- به تشویق یکی از دوستانش تصمیم گرفت کار ناتمام دقیقی را تمام کند و از همان زمان شروع به سرودن «شاهنامه» کرد.

شاعر شاهنامه، سی سال از عمر خود را برای به نظم درآوردن داستان پهلوانان و شاهان گذشته ایران صرف کرد. همان‏گونه که در ابتدا گفتیم، فردوسی از دهقانان و ثروتمندان توس بود، ولی در پایان سرودن شاهنامه، بر اثر گذشت زمان و خشک‏سالی‏های پیاپی و همچنین در راه سرودن شاهنامه اموال و دارایی خود را از دست داد.

در آن زمان، شهرت شاهکار او حتی قبل از اینکه به دست سلطان محمود برسد، در همه ایران پیچیده بود و بسیاری از دانشمندان و بزرگان نسخه‏هایی از شاهنامه را در دست داشتند.

او  در سال 411 هـ. ق، در سن هشتادسالگی، جان به جان آفرین تقدیم کرد و سرانجام در باغ خود  یا دخترش در توس به خاک سپرده شد.

آرامگاه او در شهر توس واقع در بیست کیلومتری مشهد که، زیارتگاه ادب دوستان و میهن پرستان است.

مقبره فردوسی که دهه ها بی توجه مانده بود، بین سالهای 1307 تا 1313 به دستور رضا شاه پهلوی بازسازی شد و هم اکنون معادل یکی از معبد های ملی ایرانی درآمده است.




شاهنامه، اثر حکیم ابوالقاسم فردوسی، یکی از بزرگ‌ترین حماسه‌های جهان، مهم‌ترین نامهٔ اندیشهٔ سیاسی ایران‌شهری در دورهٔ اسلامی، شاهکار حماسی زبان فارسی و حماسهٔ ملی ایرانیان و نیز بزرگ‌ترین سند هویت ایشان است، چنان که ضیاءالدین ابن اثیر آن را قرآن ایرانیان خوانده‌است.

شاهنامه اثری است منظوم در حدود پنجاه‌هزار بیت که سرایش آن حدود سی‌سال به طول انجامید

 به پیشنهاد بنیاد فردوسی «هزارهٔ سرایش شاهنامه» در یونسکو بر پایهٔ هجری خورشیدی به نام ایران در فهرست رویدادهای علمی، فرهنگی و هنری ۲۰۱۱-۲۰۱۰ در سی و پنجمین کنفرانس عمومی یونسکو  به ثبت رسید



در اين خاک زرخيز ايران زمين

نبودند جز مردمي پاک دين

همه دينشان مردي و داد بود

وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کيششان

گنه بود آزار کس پيششان

همه بنده ناب يزدان پاک

همه دل پر از مهر اين آب و خاک

پدر در پدر آريايي نژاد

ز پشت فريدون نيکو نهاد

بزرگي به مردي و فرهنگ بود

گدايي در اين بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما

که شد مهر ميهن فراموش ما

که انداخت آتش در اين بوستان

کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کرديم کين گونه گشتيم خار؟

خرد را فکنديم اين سان زکار

نبود اين چنين کشور و دين ما

کجا رفت آيين ديرين ما؟

به يزدان که اين کشور آباد بود

همه جاي مردان آزاد بود

در اين کشور آزادگي ارز داشت

کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمايه بود آنکه بودي دبير

گرامي بد آنکس که بودي دلير

نه دشمن دراين بوم و بر لانه داشت

نه بيگانه جايي در اين خانه داشت

از آنروز دشمن بما چيره گشت

که ما را روان و خرد تيره گشت

از آنروز اين خانه ويرانه شد

که نان آورش مرد بيگانه شد

چو ناکس به ده کدخدايي کند

کشاورز بايد گدايي کند

به يزدان که گر ما خرد داشتيم

کجا اين سر انجام بد داشتيم

بسوزد در آتش گرت جان و تن

به از زندگي کردن و زيستن

اگر مايه زندگي بندگي است

دو صد بار مردن به از زندگي است

بيا تا بکوشيم و جنگ آوريم

برون سر از اين بار ننگ آوريم



هــمــانا که آمــد شــما را خبـــــر / که مــــا را چه آمد ز اخـــــــتر به ســـر

از این مار خوار اهریمن چهـــرگان / ز دانایی و شــــــــرم بــــی بهرگـــــان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نـــژاد / همی داد خواهند گیتـــــــی به بــــاد

از این زاغ ســاران بی آب و رنــگ / نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

هم آتـــــش بــمردی به آتشـــکده / شــــدی تیره نوروز و جــــــشن سده

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر / ز اخــــــتر هـــــمه تــــازیان راست بر

برنــجـــد یکی دیــــگـری برخــــورد / بــــداد و بــــبـــخش هـــــــمی ننگرد

پیاده شود مـردم جـــنگ جــــــوی / سوار آنک لاف آرد و گفـت و گـــــــوی

شود خار هر کـس که بد ارجــمند / فرومـــــایـــه را بــخـــت گــــــــردد بلند

کشاورز جنگی شـود بـــی هــنــر / نــــژاد و بـــــــزرگی نـــــــیـــــاید به بر

ربــایــد هـمی این از آن آن از این / ز نـــفـــریــــن نــــدانــنـــــــد باز آفرین

هــمــه گنــج ها زیر دامــن نــهنـد / بـــمیــــرند و کوشش به دشمن نهند

زیان کسان از پـــی سـود خویش / بــــجــویــنـــد و دیــن انــدر آرند پیش

بــریــزند خــون از پــی خواســتــه / شــود روزگــار مــهــان کـــــــــــاسته

ز شیـر شـتر خـوردن و سـوسـمار / عــــرب را به جــایی رسیدسـت کار

که تـــــاج کیــــانــــــی کـــنـــد آرزو / تــفــو بــر تــو ای چــرخ گـــردون تفو

همه بوم ایـران تو ویـــران شــمـــر / کــنام پـلــنگان و شــیــران شــمــر

پـــــر از درد دیـــــــدم دل پارســـــا / که اندر جـــهــان دیـــو بــد پادشـــاه

نــــمانــیــم کـیـن بوم ویــران کنند / هــمــی غــارت از شــهـر ایران کنند

نـــــخوانـنـد بر ما کــــسـی آفــرین / چـــو ویـــران بود بوم ایـــران زمـــین

دریغ است ایران که ویـــران شـــود / کـــنــام پــلنــگان و شــیران شـــود

همه سربه سر تن به کشتن دهیم / از آن به که ایران به دشمن دهیم

چو ایـــران مبـــــاشد تــــن من مباد / در این مرز و بوم زنده یک تن مباد



بر ایــــن نـــــامه بـَـر ســـالها بگــذرد
همی خـــواند آنکــس کــه دارد خِـرد

بنـــــاهـــای آبــــــــاد گـــردد خــــراب
ز بـــــــاران و از تــــابــــــش آفـــتــاب

پی افگـــنـدم از نظــم کاخی بلـــــند
کــــــه از باد و بارانــــــش ناید گـــزند

هر آنکس که دارد هُش و رای و دین
پـــس از مــــرگ بر من کنـد آفریــــن

از آن پـــس نمیــرم که من زنـــده‌ام
که تخم سخـــن مــــن پـراکـنـــده‌ام



روحت شاد فردوسی




نگارگران
92/2/25